زماني كه با تو هستم لحظه به لحظه در كنارت بودن را در قلك قلبم ذخيره مي كنم براي زمان نبودنت و چه لذت بخش است اين پس انداز به همگام خرج كردن


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 17 تير 1394برچسب:, | 1:17 | نویسنده : زهره |

سكوت افكارپريشانم را مي فشارد
در تنگناي دلواپسي
درنيم شب جنون 
در خيل عظيم بي طاقتي 
در كودتاي تاريكي به روشني 
مات و مبهوت مانده از سردر گمي خويش
در شلوغي و ازدهام افكار پيچيده در ذهن 
و بيچاره سكوت...
چه مظلومانه مي نگرد اين جنون مرا
در شلوغي ماليخوليايي ذهن تاريك و خسته
كجاست كور سويي كه مرا به روشني ببرد 
و باز هم شب و تاريكي و سكوت.....

"دلنوشته"


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 16 تير 1394برچسب:, | 1:8 | نویسنده : زهره |

خداوندا

   آرامشی عطا فرما

                      تا

 بپذیرم آنچه را که نمیتوانم تغییر دهم.

 

                          شهامتی که تغییر دهم آنچه را که می توانم

                               و دانشی که تفاوت این دورا بدانم

                                                                       آمین

 

God

Grant me the serenity to accept things I cannot change courage to change difference I can and wisdom to


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 13 تير 1394برچسب:, | 14:9 | نویسنده : زهره |

نمی دانم بعد از مرگم چه خواهد شد

نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم،
که از خاک گلویم سوتکی سازد,
گلویم سوتکی باشد،
به دست کودک گستاخ بازیگوش
و او یکریز وپی در پی
دم خویش را در گلویم سخت بفشارد
و خواب خستگان خفته را آشفته تر سازد
بدین سان بشکند در من
سکوت مرگبارم را...


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 13 تير 1394برچسب:, | 14:7 | نویسنده : زهره |

نه تو مي ماني نه اندوه ونه هيچيك از مردم اين آبادي ..... به حباب نگران لب يك رود قسم ... و به كوتاهي آن لحظه شادي كه گذشت غصه هم مي گذرد... آنچناني كه فقط خاطره اي خواهد ماند لحظه ها عريانند  به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز.....


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 12 تير 1394برچسب:, | 22:39 | نویسنده : زهره |

 

اي آشناي غريب
براي تو مي نويسم 
چه بخواني چه نخواني 
از شب سرگشته و ويراني خويش 
تا سحرگاه روشني
از اين اسارت زمين فرسوده و پير 
تا از گشودن زنجيرهاي وابستگي 
و پرواز به جايي فراتر از خيال خويشتن
در تلاطم اين رودخانه وحشي 
در تضاد بين ماندن و رفتن
در اين فصل سنگين از هجوم افكار پريشان
باز به تو فكر مي كنم
و تو را 
در تمام اين راه 
همچون خاطره اي دور از كودكي 
با سرانگشتان خيالم ورق مي زنم 
چه بداني چه نداني 

"دلنوشته"


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 12 تير 1394برچسب:, | 22:35 | نویسنده : زهره |

مي خواست فرار كند  ترسي مبهم سرا پايش را گرفته بود گاهي به جلو و گاهي به عقب نگاه مي كرد يك قدم بر مي داشت و باز مي ايستاد  درب سلول اتفاقي باز مانده بود  چكار مي بايست مي كرد  بماند يا برود... نگاهي به چوب خطهاي روي ديوار كرد ديوار سلول پر شده بود از كشيدن چوب خط هاي تنهاييش بي حركت ايستاد به پنجره بالاي سرش نگاهي انداخت  و به نور خورشيد، وكور سويي باريك كه در اتاقش تابيده بود بايد مي رفت ... بلند شد  تن خسته و نگاه نگرانش از حال درونش خبر مي داد نفس عميقي كشيد  مصمم تر شد  دوباره به آسمان نگاه كرد و به آينه كوچك روي ميز خود را نمي شناخت  آنكه درون آينه بود چه كسي بود  چقدر افسرده و چروكيده به نظر مي رسيد اينبار عزمش را جزم كرد و بلند شد  قدمي محكم برداشت  در را به آرامي باز كرد بيرون آمد  خود را به انتهاي راهروي باريك رساند پشت ان راهرو دري بود و پشت ان هم دري ديگر همه را با سرعت پشت سر گذاشت  شوقي نفس گير سراسر وجودش را گرفته بود  چيزي تا آزادي نمانده بود .... بايد تلاش مي كرد فقط كمي آن طرف تر رهايي را مي يافت پس با سرعت بيشتري دويد،دويد و باز هم دويد از روبه رو محوطه بيرون را مي ديد و دوباره خورشيد را  رهايي نزديك بود خود را به آخرين در رساند  از شوق نفسش به شماره افتاده بود  پاهايش ديگر توان دويدن نداشت در را باز كرد به بيرون رفت  ناگهان عرقي سرد برروي پيشانيش نشست متحير و مات فقط نگاه مي كرد در حياط زندان قلقله اي بود  يكي از زندانيان به تازگي مرده بود  و خبرش در ميان زندان پيچيده بود  گويا از زندانيان قديمي اين زندان بوده  وتا آخرين لحظه اميد به رهايي داشته....... پايان

 "دلنوشته"


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 12 تير 1394برچسب:, | 22:32 | نویسنده : زهره |

مي ترسم ...
حراسم از تاريكي نيست ...
من از آفتاب مي ترسم
شبه هاي گم شده در تاريكي چه زيبايند
تنهايي در چشمهايشان پيداست
از آنها حراسي ندارم...
من از سايه هاي در آفتاب مي ترسم
در روزگار گم ديوانه
باور را باور مكن
من از صداقت رفته از دست مي ترسم
وخورشيدي كه مي گريزد از روشنايي
و كور مي گرداند حقيقت را ....
من از نور گم گشته در آفتاب مي ترسم

"دلنوشته"


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 12 تير 1394برچسب:, | 22:24 | نویسنده : زهره |

با تو اي مهتاب من امشب به يادت سرخوشم
با تمام سختي غم باز با ياد نگاهت سرخوشم
اي بهار من تو با رسم نگاران آمدي 
چه دل انگيز و چه زيبا در بهاران آمدي 
در ميان فصل زنده شدن و رقص چمن 
با گل مريم تو با لبخند باران آمدي 
روز ميلاد تو اي مهتاب من در فرودين
روز لبخند شكوفه توي بستان روزنو
با عروس فصلها در دامن سبز بهاران آمدي

"دلنوشته"


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 12 تير 1394برچسب:, | 22:21 | نویسنده : زهره |

در ميان اين همه پايكوبي و پايمال دانه اي كوچك قصد روييدن دارد  مي خواهد ولي ..... توان ندارد چه مي شود كه باراني دست دانه را بگيرد و خاك سخت شده از رنج روزگار با محبت باران كمي مهربان تر باشد


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 12 تير 1394برچسب:, | 22:17 | نویسنده : زهره |
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • کمیاب98