گاهي اوقات چنان در گير خويش تنم كه گويي تنها ترين انسان روي زمين منم
با همه بيگانه مي شوم همچون انسان الكني مي شوم كه نه صدايي مي شنود
و نه توان سخن گفتن دارد
درونم غوغاييست به مانند آتشفشان خاموشيم كه از فوران احساساتم قاصرم
نمي دانم كيستم به كجا مي روم و چه مي خواهم
من با خودم نيز بيگانه ام
چرا اين نقاب صبوري را بر نمي دارم
چرا نمي توانم شعله ور شوم بسوزم و بسوزانم
و آرام گيرم
بغضهاي ناگفته ام گلويم را مي فشارد و مرا هر لحظه به انفجار درونم نزديك تر مي كند
بغض مي كنم ولي نمي گريم
اخم مي كنم نگاهم مات مي ماند به دوردستها
اشكهايم جاري مي شود و گونه هايم خيس
ولي ....
باز هم فقط نگاه مي كنم
همين.
"دلنوشته"
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: