پروردگارا تو را مي خوانم نه در سجاده هاي رياكاران

تو  را مي خوانم با صداي طبيعتت در سجاده گسترده دشت

خدايا ستايشت مي كنم نه به سوي قبله اي خاص

پروردگارم قبله من آفرينش توست

من تو را در لطافت پر پروانه ها يافتم

در دشت در آواز پرندگان نغمه خوان

در سكوت كوهساران افراشته و

تو را چه بزرگ چه عاشقانه و چه زيبا در ...

تولد دوباره بهار و لبخند قنچه هاي باغ يافتم

تو را در تابستان هاي بلند و خورشيد زندگي بخش

تو را در پاييز شاعرانه و رقص برگها در باد

و تو را چه متفكرانه در دلتنگي ابرهاي زمستاني يافتم

من تو را لحظه به لحظه نماز ميخوانم

"دلنوشته"

 


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 18 تير 1394برچسب:, | 23:45 | نویسنده : زهره |

گاهي  اوقات چنان در گير خويش تنم كه گويي تنها ترين انسان روي زمين منم

با همه بيگانه مي شوم همچون انسان الكني مي شوم كه نه صدايي مي شنود

و نه توان سخن گفتن دارد

درونم غوغاييست به مانند آتشفشان خاموشيم كه از فوران احساساتم قاصرم

نمي دانم كيستم به كجا مي روم و چه مي خواهم

من با خودم نيز بيگانه ام

چرا اين نقاب صبوري را بر نمي دارم

چرا نمي توانم شعله ور شوم بسوزم و بسوزانم

و آرام گيرم

بغضهاي ناگفته ام گلويم را مي فشارد و مرا هر لحظه به انفجار درونم نزديك تر مي كند

بغض مي كنم ولي نمي گريم

اخم مي كنم نگاهم مات مي ماند به دوردستها

اشكهايم جاري مي شود و گونه هايم خيس

ولي ....

باز هم فقط نگاه مي كنم

همين.

"دلنوشته"

 

 


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 18 تير 1394برچسب:, | 23:20 | نویسنده : زهره |

چقدر دير اومدي تو سرنوشتم چرا اينطور شتابان دور ميشي

چرا با اينكه مي داني تمام زندگيمي هنوزم براي آمدن مغرور ميشي

تو از روز عزل در اين دل ديوانه بودي

مكن با من حديث بي وفايي كه همچون من به درد عاشقي محكوم ميشي

دلنوشته


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 18 تير 1394برچسب:, | 23:11 | نویسنده : زهره |

 

اديسون در سنین پيري پس از كشف لامپ، يكي از ثروتمندان آمريكا به شمار ميرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمايشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگي بود هزينه مي كرد.

اين آزمايشگاه، بزرگترين عشق پيرمرد بود. هر روز اختراعي جديد در آن شكل مي گرفت تا آماده بهينه سازي و ورود به بازار شود.
در همين روزها بود كه نيمه هاي شب از اداره آتش نشاني به پسر اديسون اطلاع دادند، آزمايشگاه پدرش در آتش مي سوزد و حقيقتاً كاري از دست كسي بر نمي آيد و تمام تلاش مأموران فقط برای جلوگيري از گسترش آتش به ساير ساختمانها است. آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولي به اطلاع پيرمرد رسانده شود. پسر با خود انديشيد كه احتمالا پيرمرد با شنيدن اين خبر سكته مي كند و لذا از بيدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب ديد كه پيرمرد در مقابل ساختمان آزمايشگاه روي يك صندلي نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره مي كند.
پسر تصميم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او مي انديشيد كه پدر در بدترين شرايط عمرش بسر مي برد. ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را ديد و با صداي بلند و سرشار از شادي گفت: 
پسر تو اينجايي؟
مي بيني چقدر زيباست!
رنگ آميزي شعله ها را مي بيني؟ حيرت آور است!
من فكر مي كنم كه آن شعله هاي بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! واي! خداي من، خيلي زيباست! كاش مادرت هم اينجا بود و اين منظره زيبا را مي ديد. كمتر كسي در طول عمرش امكان ديدن چنين منظره زيبايي را خواهد داشت!
نظر تو چیست پسرم؟
پسر حيران و گيج جواب داد:
پدر تمام زندگيت در آتش مي سوزد و تو از زيبايي رنگ شعله ها صحبت مي كني؟ چطور ميتواني؟ من تمام بدنم مي لرزد و تو خونسرد نشسته اي؟
پدر گفت:
پسرم از دست من و تو كه كاري بر نمي آيد. مأمورين هم كه تمام تلاششان را مي كنند. در اين لحظه بهترين كار لذت بردن از منظره ايست كه ديگر تكرار نخواهد شد! در مورد آزمايشگاه و بازسازي يا نوسازي آن فردا فكر مي كنيم! الآن موقع اين كار نيست! به شعله هاي زيبا نگاه كن كه ديگر چنين امكاني را نخواهي داشت!
فردا صبح ادیسون به خرابه ها نگاه کرد و گفت:

" ارزش زیادی در بلاها وجود دارد. تمام اشتباهات ما در این آتش سوخت. خدا را شکر که می توانیم از اول شروع کنیم."

توماس آلوا اديسون سال بعد مجدداً در آزمايشگاه جديدش مشغول كار بود و همان سال يكي از بزرگترين اختراع بشريت يعني ضبط صدا را تقديم جهانيان نمود. آري او گرامافون را درست يك سال پس از آن واقعه اختراع کرد.



فقط يك سؤال: آيا ما مي توانيم مانند اديسون زيبا ببينم؟!
به عبارتي آيا مي توانيم ارزشهاي موجود در بلاها را ببينيم؟

 


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 17 تير 1394برچسب:, | 14:1 | نویسنده : زهره |

جغد به خدا گفت 
آدم هایت من و آوازهایم را دوست ندارند...
و خدا گفت : 
آوازهای تو بوی دل کندن میدهند 
و آدم ها عاشق دل بستن اند..

دل بستن به هر چیز کوچک و بزرگ..

تو مرغ تماشا و اندیشه ای !! 
و آنکه می بیند و می اندیشد به هیچ چیز دل نمیبندد ..

دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست ..

اما تو بخوان و همیشه بخوان که 
آواز تو "حقیقت" است 

و طعم " حقیقت" ...................."بسیار تلخ


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 17 تير 1394برچسب:, | 13:54 | نویسنده : زهره |

پس از آفرینش آدم خدا گفت به او: نازنینم آدم .......
با تو رازی دارم
اندکی پیش ترآی
آدم آرام و نجیب آمد پیش
زیر چشمی به خدا می نگریست
... محو لبخند غم آلود خدا..... ! دلش انگار گریست
قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید و چنین گفت خدا:
یاد من باش … که بس تنهایم
بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید
به خدا گفت:

من به اندازه ی گلهای بهشت …..نه.....
به اندازه عرش ..نه ….نه
من به اندازه ی تنهاییت ای هستی من .....دوستدارت هستم
آدم کوله اش را بر داشت
خسته و سخت قدم بر می داشت
راهی ظلمت پر شور زمین
زیر لبهای خدا باز شنید ،
نازنینم آدم .... ! نه به اندازه ی تنهایی من
نه به اندازه ی عرش… نه به اندازه ی گلهای بهشت
که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش !! نازنینم آدم….نبری از یادم


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 17 تير 1394برچسب:, | 13:50 | نویسنده : زهره |

دلم پرواز مي خواهد دلم كوچ زمستانه

دلم لبخندهاي كودكانه

دلم يك آسمان عاشقانه

دلم شوق رها بودن ميان دشتهاي سبز و رودهاي جاري

دلم آزادي مطلق بدور از هرچه قيد و شرط مي خواهد

دلم بادبادكي تنهاست كه مي خواهد رهايي را

ولي اين زندگي بسته نخ پروازشو بر روي بام نا اميدي ها

"دلنوشته"

 


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 17 تير 1394برچسب:, | 1:30 | نویسنده : زهره |

شب و سكوت و جاده و من و تو چه دلفريب و چه زيباست در ميانه شب

چه بزمي و چه دل انگيز محفلي داريم منو تو آسمان و زمين در ميانه شب

تو از عشق مي گويي و من مشتاق غرق بوسه و نگاه مي شويم هر دو در ميانه شب

آسمان مي درخشد زمين مي خندد به اين نوازش و عشق بازي من و تو در ميانه شب

"دلنوشته"


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 17 تير 1394برچسب:, | 1:21 | نویسنده : زهره |

زماني كه با تو هستم لحظه به لحظه در كنارت بودن را در قلك قلبم ذخيره مي كنم براي زمان نبودنت و چه لذت بخش است اين پس انداز به همگام خرج كردن


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 17 تير 1394برچسب:, | 1:17 | نویسنده : زهره |

بچه كه بودم زندگي را در لذت خوردن يك بستني كيمي ميديدیمو
يك بعد از ظهر گرم بلند تابستان با بازيهاي كودكانه لي لي و قايم باشك
هيجان قايم شدن و اينكه يكي پيدات كنه
حيف 
نمي دانستم كه زماني بزرگ خواهم شد و آن قدر در پستوهاي پيچ در پيچ زندگي گم مي ميشوم كه ديگر هيچ كس نمي تواند مرا پيدا كند حتي خدا....


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 17 تير 1394برچسب:, | 1:43 | نویسنده : زهره |

سكوت افكارپريشانم را مي فشارد
در تنگناي دلواپسي
درنيم شب جنون 
در خيل عظيم بي طاقتي 
در كودتاي تاريكي به روشني 
مات و مبهوت مانده از سردر گمي خويش
در شلوغي و ازدهام افكار پيچيده در ذهن 
و بيچاره سكوت...
چه مظلومانه مي نگرد اين جنون مرا
در شلوغي ماليخوليايي ذهن تاريك و خسته
كجاست كور سويي كه مرا به روشني ببرد 
و باز هم شب و تاريكي و سكوت.....

"دلنوشته"


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 16 تير 1394برچسب:, | 1:8 | نویسنده : زهره |

خداوندا

   آرامشی عطا فرما

                      تا

 بپذیرم آنچه را که نمیتوانم تغییر دهم.

 

                          شهامتی که تغییر دهم آنچه را که می توانم

                               و دانشی که تفاوت این دورا بدانم

                                                                       آمین

 

God

Grant me the serenity to accept things I cannot change courage to change difference I can and wisdom to


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 13 تير 1394برچسب:, | 14:9 | نویسنده : زهره |

نمی دانم بعد از مرگم چه خواهد شد

نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم،
که از خاک گلویم سوتکی سازد,
گلویم سوتکی باشد،
به دست کودک گستاخ بازیگوش
و او یکریز وپی در پی
دم خویش را در گلویم سخت بفشارد
و خواب خستگان خفته را آشفته تر سازد
بدین سان بشکند در من
سکوت مرگبارم را...


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 13 تير 1394برچسب:, | 14:7 | نویسنده : زهره |

نه تو مي ماني نه اندوه ونه هيچيك از مردم اين آبادي ..... به حباب نگران لب يك رود قسم ... و به كوتاهي آن لحظه شادي كه گذشت غصه هم مي گذرد... آنچناني كه فقط خاطره اي خواهد ماند لحظه ها عريانند  به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز.....


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 12 تير 1394برچسب:, | 22:39 | نویسنده : زهره |

 

اي آشناي غريب
براي تو مي نويسم 
چه بخواني چه نخواني 
از شب سرگشته و ويراني خويش 
تا سحرگاه روشني
از اين اسارت زمين فرسوده و پير 
تا از گشودن زنجيرهاي وابستگي 
و پرواز به جايي فراتر از خيال خويشتن
در تلاطم اين رودخانه وحشي 
در تضاد بين ماندن و رفتن
در اين فصل سنگين از هجوم افكار پريشان
باز به تو فكر مي كنم
و تو را 
در تمام اين راه 
همچون خاطره اي دور از كودكي 
با سرانگشتان خيالم ورق مي زنم 
چه بداني چه نداني 

"دلنوشته"


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 12 تير 1394برچسب:, | 22:35 | نویسنده : زهره |

مي خواست فرار كند  ترسي مبهم سرا پايش را گرفته بود گاهي به جلو و گاهي به عقب نگاه مي كرد يك قدم بر مي داشت و باز مي ايستاد  درب سلول اتفاقي باز مانده بود  چكار مي بايست مي كرد  بماند يا برود... نگاهي به چوب خطهاي روي ديوار كرد ديوار سلول پر شده بود از كشيدن چوب خط هاي تنهاييش بي حركت ايستاد به پنجره بالاي سرش نگاهي انداخت  و به نور خورشيد، وكور سويي باريك كه در اتاقش تابيده بود بايد مي رفت ... بلند شد  تن خسته و نگاه نگرانش از حال درونش خبر مي داد نفس عميقي كشيد  مصمم تر شد  دوباره به آسمان نگاه كرد و به آينه كوچك روي ميز خود را نمي شناخت  آنكه درون آينه بود چه كسي بود  چقدر افسرده و چروكيده به نظر مي رسيد اينبار عزمش را جزم كرد و بلند شد  قدمي محكم برداشت  در را به آرامي باز كرد بيرون آمد  خود را به انتهاي راهروي باريك رساند پشت ان راهرو دري بود و پشت ان هم دري ديگر همه را با سرعت پشت سر گذاشت  شوقي نفس گير سراسر وجودش را گرفته بود  چيزي تا آزادي نمانده بود .... بايد تلاش مي كرد فقط كمي آن طرف تر رهايي را مي يافت پس با سرعت بيشتري دويد،دويد و باز هم دويد از روبه رو محوطه بيرون را مي ديد و دوباره خورشيد را  رهايي نزديك بود خود را به آخرين در رساند  از شوق نفسش به شماره افتاده بود  پاهايش ديگر توان دويدن نداشت در را باز كرد به بيرون رفت  ناگهان عرقي سرد برروي پيشانيش نشست متحير و مات فقط نگاه مي كرد در حياط زندان قلقله اي بود  يكي از زندانيان به تازگي مرده بود  و خبرش در ميان زندان پيچيده بود  گويا از زندانيان قديمي اين زندان بوده  وتا آخرين لحظه اميد به رهايي داشته....... پايان

 "دلنوشته"


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 12 تير 1394برچسب:, | 22:32 | نویسنده : زهره |

مي ترسم ...
حراسم از تاريكي نيست ...
من از آفتاب مي ترسم
شبه هاي گم شده در تاريكي چه زيبايند
تنهايي در چشمهايشان پيداست
از آنها حراسي ندارم...
من از سايه هاي در آفتاب مي ترسم
در روزگار گم ديوانه
باور را باور مكن
من از صداقت رفته از دست مي ترسم
وخورشيدي كه مي گريزد از روشنايي
و كور مي گرداند حقيقت را ....
من از نور گم گشته در آفتاب مي ترسم

"دلنوشته"


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 12 تير 1394برچسب:, | 22:24 | نویسنده : زهره |

با تو اي مهتاب من امشب به يادت سرخوشم
با تمام سختي غم باز با ياد نگاهت سرخوشم
اي بهار من تو با رسم نگاران آمدي 
چه دل انگيز و چه زيبا در بهاران آمدي 
در ميان فصل زنده شدن و رقص چمن 
با گل مريم تو با لبخند باران آمدي 
روز ميلاد تو اي مهتاب من در فرودين
روز لبخند شكوفه توي بستان روزنو
با عروس فصلها در دامن سبز بهاران آمدي

"دلنوشته"


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 12 تير 1394برچسب:, | 22:21 | نویسنده : زهره |

در ميان اين همه پايكوبي و پايمال دانه اي كوچك قصد روييدن دارد  مي خواهد ولي ..... توان ندارد چه مي شود كه باراني دست دانه را بگيرد و خاك سخت شده از رنج روزگار با محبت باران كمي مهربان تر باشد


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 12 تير 1394برچسب:, | 22:17 | نویسنده : زهره |

از ميان همه غمها 
تا طعم شيرين خوشيها...
ازلبخندهاي دروغين و لبهاي بسته 
تا شاديهاي بدون بهانه و از سر شوق...
از تمام اشكهاي ريخته ام 
تا برق نگاه شادمانه ام...
از تمام راههاي بن بست و نرفته ام
تا رفتن هاي بدون اختيارم...
از عبور نابهنگام حوادث 
تا زيباترين رويدادهاي زندگيم ...
از تمام تلخي هاي طولاني 
تا تمام شادكاميهاي دلنشين...
از نااميديها و جاماندنها
تا رفتنها و پيروزيها...
از تمام سختي ها 
تا تمام آساني ها...
از تمام شب و روزهايي كه گذشت
تا انتظار روزهايي كه هنوز نيامده...
"پروردگارم"
تا تو در كنارم هستي غمي ندارم.

 


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 11 تير 1394برچسب:, | 18:58 | نویسنده : زهره |

لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • کمیاب98